خدای مستی

کاش یک دم قاصدک     

پیش دل ها می نشست

کاش در تالاب عشق

 رشته غم می گسست

...

 

 

خدای مستی...

منم آن خسته تنها که جامی درشرابش نیست/

منم آن رازبی پایان که بررویش نقابی نیست

منم آن شمع بی پروا که دررخصاراوپیداست/

نشان رنج وتنهایی ولی دراوعذابی نیست

.....

خدای مستی...

عطا با ما بگو این دل چه ها کرد

مرا از هر که جز دلبر جدا کرد

وفایی از شقایق ها ندیدم

چو ما را وقت سختی او رها کرد

گریزم سوی دشتی مملو از غم

روانم را چو با غم همنوا کرد

...

خدای مستی...

در کوی ما رهایی مفهوم تازه ای نیست

در جمع ما جدایی دیگر بهانه ای نیست

دریا دگر نشانی از عاشقی ندارد

جز این زمان غربت دیگر زمانه ای نیست

از جام و می نگویم میخانه را نجویم

جز آه و خون و حسرت دردا که باده ای نیست

...

خدای مستی...

خاطراتت هست امّا ماه رویت پر کشید

هر کجا رفتی دلی شیدا به سویت پر کشید

مست و خندان بودم از عطر مهرآگین تو

حال من آشفته ام چون عطر مویت پر کشید

...

خدای مستی...

ای عرب ازدشت وصحرابهرویران تاختی لیک درفردوس ما چون نیست اشترباختیبرگمانم ازبهشتی بی کران گفتی سخن چون توبرکاشانه ام یک دم نظرانداختی هم نوایش چون شترشدخوی حیوانی گرفت ازخموشی خالقی همچون هبل راساختی ای که درپندارخودهمسان سیمرغان شدی چون شنیدی نام کوروش بال وپرانداختی جامه ات چرکین وپایت ازمغیلان مم خدای مستی...ادامه مطلب

کاش از هر شاخسار زندگی

حاصل آید میوه آزادگی

کاش یک دم پادشه خاکی شود

تا کند از بهر مردم بندگی

...

خدای مستی...

آید شمیمی جانفزا از کوی آن دردانه دوست

ایّام شد بر کام ما آواز گل نقشی نکوست

آغوش گرمت نازنین شد خار غربت ریشه کن

با ما عطا می نوش چون مستی جانان از سبوست

...

خدای مستی...

دیروز که من کوی عبادت شده بودم

چشمان تو را با دل صیّاد ربودم

دیروز که گلبانگ تو در سینه ما بود

امروز رود از دل بیچاره وجودم

...

خدای مستی...

از دو چشمان گشته جاری چشمه هایی از غرور

چون تکبّر در دلت باشد تنی خاکی چرا

نازنین از ما شکایت ها کنی بیهوده وار

متّهم خود گشته ای لیکن دلی شاکی چرا

...

خدای مستی...